Monday, February 26, 2007

چند نکته برای کسانی که درمان می کنند

سلام دوستان من، امیدوارم که خوب و خوش باشید
بگذارید نکته ای برای دوستانی که این روزها در حال شیمی درمانی هستند را عنوان کنم
در علوم پرانیک یکی از اساتید به نام و مهم استاد چواکوک سویی است. استاد کوک سویی در کتابهای خود اغلب به بیماران مبتلا به سرطان هم پرداخته اند. از جمله نکاتی که استاد چواکوک سویی همه جا برای توجه ما ذکر کرده موارد زیر است که مطمئنم خالی از اهمیت نیست. از اونجایی که من شخصا در زمان درمان از راهنمایی های استاد کوک سویی بسیار استفاده کردم (از طریق استاد علوم روحی خودم) به شما هم پیشنهاد می کنم به این موضوعات بی توجه نباشید
اول اینکه فرد بیمار نباید از سنگها و جواهرات زینتی استفاده کنه چراکه سنگها می تونند چاکراهای پائینی (مثل چاکرای ریشه و سکس) رو فعال کنند یا به عبارتی "اور اکتیو"میشوند. همینطور در بیماری سرطان این دو چاکرا هستند که باید فعالیت و انرژیشون بالانس بشه، به همین خاطر تنظیم این دو چاکرا با استفاده از جواهرات و سنگهای زینتی بسیار سخت و غیر ممکن می شود. پس به شما دوست عزیز در حال درمان توصیه می کنم از استفاده از سنگها و جواهرات فعلا خودداری کنید.مطمئن باشید زمان برای استفاده از زیورآلات زیباتون همیشه هست. ولی امروز اولویت با سلامت شماست
نکته دوم اینکه درست به همون دلیل بالا استاد چوا کوک سویی اعتقاد داره برای فرد بیمار مبتلا به سرطان روابط جنسی تهدید کننده است. یادتون باشه که چراکراهای ریشه و سکس اینجا در نهایت اهمیت هستند. پس در این دوره تا حد امکان از روابط جنسی که چاکرای سکس و ریشه شما رو اور اکتیو می کنه خودداری کنید.
نکته آخر هم اینکه اگر شما از روشهای درمان آلترناتیو با خبر هستید و یا به عبارتی خودتون یک درمانگر هستید در زمانی که خودتون مبتلا به سرطان هستید و تا مدتها پس از بهبودی مطلقا بر روی کسی کارهای درمانی انجام ندهید. چراکه الگوها یا به عبارتی میازمها قابل انتقال و مسری هستند. به همین دلیل شما می تونید الگوی بیماری خودتون رو به هاله شخصی که در صدد درمانش هستید منتقل کنید و خدا نکرده اون رو هم در سالهای آینده تحت ریسک این بیماری قرار دهید. پس اگر هم اکنون در حال دست و پنجه نرم کردن با این بیماری هستید به شما پیشنهاد می کنم به این نکات توجه کنید
تا بعد
خدانگهدار

Saturday, February 24, 2007

BBC

در نظر داره که یک فیلم مستند درباره ایران بسازه و BBC خرداد ماه گذشته دوست بسیار عزیزی با من تماس گرفت که شبکه
در سازنده این فیلم دوست داره با من به عنوان یک زن فعال ایرانی مصاحبه کنه!!!!اگر بدونید چقدر هیجان زده شده بودم! خلاصه که این مصاحبه طی یک صبح تا بعد از ظهر در اواخر خرداد امسال در محل بیمارستان محک واقع در دارآباد انجام شد. بعد از چند ماه BBC4فیلم ساخته شده رو برام ارسال کردند و از قرار طی هفته گذشته هم این فیلم رو در کانال
پخش کرده اند. از روزی که این فیلم پخش شد نامه های جالبی برام ارسال می شه که باعث شده احساس کنم اگر برگشتم ایران، اگر دارم تمام تلاشم رو می کنم که تغییری ایجاد بشه، و اگر دارم می جنگم که روند نادرستی رو تغییر بدم گویا چندان بی تاثیر هم نبوده. احساس خیلی خوبی دارم که اینجا و در کشورم هستم و می تونم گامهای هرچند کوچیکی در راستای فرهنگ ایران بردارم.خیلی خوشحالم و خواستم شادمانیم رو با شما سهیم باشم

سلام بر همگی

از دیروز در دانشکده پزشکی دانشگاه شهید بهشتی کنگره بین المللی سرطان سینه برقرار بوده و تا فردا هم ادامه خواهد داشت. امروز صبح رفتم اونجا چون دیروز از انجمن سرطان سینه بهم خبر دادند که برم به ملاقاتشون. خلاصه، جالب بود برخی از پزشکای انکولوژ رو مثل خانم دکتر وثوق (انکولوژ اطفال بیمارستان علی اصغر) از قبل می شناختم. با موسسین انجمن سرطان سینه هم ملاقات کردم. خوب بود. همینطور سپاس رو آبونمان مجله اخبار پزشکی کردم که بتونم اخبار مربوط به سرطان ایران رو به روز داشته باشم. این هم از کارهای امروز صبح من. اوه راستی خبر دیگه ای که باید بهتون بدم اینه که سپاس عضو شبکه جهانی جوانان بهبودیافته از سرطان International Childhood Cancer Survivors Networkکودک شد و از ایران موسسه سپاس در این شبکه ثبت شده. این موضوع باعث خوشحالی من شد. امیدوارم شما هم خرسند باشید. تا اخبار بعدی شما رو به خدا می سپرم

Friday, February 16, 2007

از وب سایت لانس آرمسترانگ

سلام
امروز در وب سایت لانس آرمستررانگ می گشتم که به یک آهنگ برخوردم. متن شعر این موزیک بسیار روم تاثیر گذاشت. فکر کردم شاید بد نباشه اگر اونو اینجا برای شما بگذارم تا بتونید بخونیدش

Maybe Tonight, Maybe Tomorrow Lyrics
I heard the news today.
It came out of nowhere.
I wish I could run away,but where would I go?
Is this my destiny?
Something so unfair...
What will become of me? God only knows.
And they say the road to heaven might lead us back through hell.
Maybe tonight, maybe tomorrow,
we will win this fight and bury this sorrow.
We're so alive,
still holding on,
not ready to die,
so we LIVESTRONG.
My pride is left for dead,
as my world gets shaken.
The thoughts inside my head are so hard to control.
I am staring down the unknown,
but one thing is certain.
You could break my body,
but you will never break my soul.
And they say the road to heaven might leads us back through hell,
but we're holding on for morethan stories to tell.
Maybe tonight, maybe tomorrow,
we will win this fight and bury this sorrow.
We're so alive,
still holding on,
not ready to die,
so we LIVESTRONG.

Tuesday, February 13, 2007

دوستهای جدید

سلام بر همگی
می دونید چه چیز این حرکت تازه برام جذابیت داره؟ اینکه دوستای جدید پیدا می کنم. هربار که می بینم کسی برای این وب لاگ پیغام گذاشته یا برایم ای-میل داده یا هر پیغام از هرنوع بسی شادمان می شم که خدارو شکر کسی هست که صدای ما به گوشش برسه. امیدوارم همینطور که خداوند همه چیز رو برای این فعالیت هموار و در دسترس می کنه به حسن توجهش ادامه بده و مارو به هدفی که داریم برسونه. الهی آمین

Saturday, February 10, 2007

اولین برنامه معرفی برای سپاس

دوستان من سلام،
جمعه ،دیروز 20 بهمن؛ به همت انستیتو کنسر و وزارت بهداشت برنامه ای با عنوان اولین همایش اطلاع رسانی در باره سرطان به منظور آگاهی رسانی برای پیشگیری و چگونگی برخورد با این بیماری برگزار شد. روز سه شنبه گذشته از انستیتو کنسر با من تماس گرفتند و خواستند که در این برنامه صحبتی داشته باشم. متن سخنرانی من به قرار زیر است که برای مطالعه شما اینجا آمده است.

تجربه عجیبی است! نه تنها خود نمی دانی با چه طرف هستی بلکه دیگران هم نمی دانند با تو چطور برخورد کنند. خود در صدد کشف این تجربه و کشف توانایی ها و نا توانی هایت هستی، در حالیکه دیگران در حال کشف تواند! سعی می کنی محکم بایستی و توانت را حفظ کنی و درمقابل، دیگران برایت اشک می ریزند.
با خودت چشم در چشم می شوی و اعماق ناشناخته وجودت را کشف می کنی، ولی خانواده ات، دوستانت و اطرافیان دلسوز تنها شاهد وجود رنجور و خسته ات هستند. تو رنج می بری، دیگران پا به پای تو رنج می کشند! تو هر از چندی به بهانه ای اندک دلت شاد می شود، ولی دیگران هنوز غمگینند! تو اکنون حتی از مرگ هم نمی ترسی ولی عزیزانت از فردایی که ممکن است تو نباشی وحشت دارند!

این چه تجربه سهمگینی است که چون تندبادی زمین و زمان زندگی را بهم می ریزد! تا دیروز طعم آب برایت مفهومی نداشت، امروز در آرزوی یک لیوان آب گوارایی. تا دیروز اگر موهایت نا مرتب می شدند از خود ناراضی بودی ولی امروز مویی وجود ندارد. تا دیروز هیکلت متوازن، رخسارت گلگون و دلت سرخوش بود! اما امروز همه آنچه داشتی و نمی دیدی، همه آنچه سعادتمندت می کرد و متوجه نبودی از تو گرفته شده تا قدرشناس باشی! قدرشناس یک لحظه شاد، قدرشناس وجود سلامت و قدرشناس تمامی نعمات ریز و درشت خداوند.

پزشک تشخیص داد که توده ای در جمجه ام وجود دارد. نمی دانست به مغز هم رسیده یا خیر. گفت باید ابتدا جمجمه شکافته و بخش درگیر برداشته شود. پس از اعلام نظر پاتولوژی، می توانست نظر قطعی بدهد. ترسیده بودم ولی ظاهرم آرام بود. از شدت هیجان ناشی از این خبر حافظه کوتاه مدتم بشدت ضعیف شده بود. پزشک معالجم می گفت: تو هرچقدر که دختر شجاعی باشی نمی توانی استرس ناشی از این موضوع را نادیده بگیری. اما من چنان گنگ و گیج بودم که انکار زمان برایم متوقف شده بود. اطرافیانم دورم را شلوغ می کردند تا در خود فرو نروم. روزها و شبها به همت خانواده و دوستانم شلوغ و پر رفت آمد شده بودند. اما من همچنان مغروق ذهن خود مدام در حال فکر کردن بودم. 27 سالم بود. در اوج جوانی و در زمانی که رویاهای زندگیم را دست یافتنی می دیدم همه چیز داشت از پیش دستم دور می شد. روزهای اول به گیجی گذشت، روز های پس آن به خشم از اینکه نمی توانستم به زندگی فعال روزانه ام رسیدگی کنم. بعلت عمل جراحی مغز و پس از آن شیمی درمانی های قوی روزها را خیره به پنجره اتاق دراز کشیده بر تختم می گذراندم و از اینکه از جریان پر شور زندگی آنچنان دور افتاده بودم بشدت غمگین بودم. دلسردی و غم احساساتی بودند که در پی خشم بر من چیره شدند. حساس شده بودم و تنها. سعادتمند بودم که خیل فراوانی از دوستان مهربان را در اطراف خود داشتم، ولی از درون آنچنان تنها بودم که گویا بی کس ترینم!

تسلیم اراده خداوند، تصور می کردم باید منتظر زمان باشم تا زروان برایم چاره بیاندیشد. اما نتایج آزمایشهایم بد و بدتر می شدند. به ظاهر تلاش می کردم. شیمی درمانی های سنگین و فشرده، درمانهای مکمل انرژی و رفلکسولوژی، دعا و مراقبه و هرآنچه که در آستین تجربه داشتم بیرون می کشیدم تا بهبود یابم اما همه چیز همچنان ساکن بود. راکد و خاموش هیچ تصویر مشخصی از آینده نداشتم. که تلنگری مرابه خود آورد. من اراده نکرده بودم که شفا بیابم. این نکته مرا به فکر برد و سه روز تمام یک نفس فکر کردم. روز چهارم که صبح از خواب برخاستم رویای عجیبی دیده بودم. شب قبل و در پی سه روز دعا و مراقبه از خدا خواسته بودم که مفهوم عشق و شفقت حقیقی آنچنان که باعث شفاست را به من نشان دهد. رویایی دیده بودم عجیب و به وضوح مفهوم سوال خود را درک کرده بودم. از آن روز امید من برای پیگیری درمانم از طریقه پزشکی رایج و مکمل صد چندان شد. با خود اراده کردم: من نباید بمیرم!

هفته بعد طبق روال معمول باید آزمایش خون می دادم. جواب دو هفته بعد آمد. نتایج به میزان قابل توجهی بهبود یافته بودند. این خود دلیلی شد برای امید بیشتر و اطمینان از مسیری که طی می کردم.

من پوست انداختم. انسان جدیدی شدم با قدرتی باور نکردنی. متوجه بودم زجری که متحمل شدم و درسی که گرفتم آن همه اعتماد به نفس و ساده انگاری در من ایجاد کرده است که در چشمان مرگ خیره شوم و او را دست خالی به دیار باقی بفرستم. زندگی می کنم آنچنان که سالها زنده ام و آنچنان که ساعتی بعد خواهم مرد. قدر هر لحظه را می دانم و تمام تلاش خود رابکار می گیرم تا هیچ فرصتی را از این دوره مغتنم زندگی دوباره از دست ندهم.
بعد از دو سال درمان بالاخره به وضعیت ثبات رسیدم. پزشک معالجم جناب آقای دکتر عیسی بایبوردی، استاد علوم روحیم که مایل نیستند نام ایشان برده شود و از همه مهمتر خودم از وضعیت موجود راضی هستیم.

اگر روزی که من با این بیماری روبرو شدم یاوری داشتم همتجربه، شاید اوضاع سریعتر به روال عادی باز میگشت. من و سرطان هم را نمی شناختیم. از قدرت هم بی اطلاع بودیم. از استراتژی هایی که برای جنگ با هم طرح می کردیم خبر نداشتیم. سرطان مرا به زمین می کوبید و من سرطان را. و من پیروز شدم.
و به شکرانه این پیروزی می خواهم هر آنچه در این مسیر پر پیچ و خم آموختم در اختیار کسانی بگذارم که به تازگی جنگشان آغاز شده، کسانی که شاهد مبارزه عزیزی بوده اند و کسانی که امروز آنها هم در تجربه پیروزی شفا با من سهیمند.

خوشبختم که راه مسوولیتم را در این جهان یافته ام. خوشبختم که همچون جنگاوری پیروز یاورانی مهربان یافته ام و با هم راهی را پیش گرفته ایم برای خدمت به همه هموطنان همتجربه.
هم اکنون برای سپاس از سلامتی پس از سرطان در حال ثبت موسسه فرهنگی و هنری سپاس هستیم. با این انگیزه که همه ما درسهایی که آموختیم را در اختیار عزیزان همتجربه قرار دهیم و با این فرهنگ آشنا شویم که سرطان پایان زندگی نیست و می تواند ترسناک نباشد.
این زندگی تازه را سپاس می گوییم و به شکرانه سلامت خود به دیگران یاری می رسانیم.
با امید سلامت و شفا برای همه انسانها

Tuesday, February 06, 2007

ماجرای مصاحبه چلچراغ

همانطور که قبلا هم برایتان گفته ام شرمین نادری دوست و همراه من در تحقق اهداف سپاس از نویسندگان و خبرنگاران چلچراغ است. به همت او من با آقای منصور ضابطیان آشنا شدم و این آشنایی به لطف خلق خوش آقای ضابطیان به سرعت شکل گرفت. بنا به تجربیاتی مشترک ایشان مشتاق شدند که در باب تجربه سرطان در جوانان در مجله چلچراغ مطالبی چاپ کنند که به همین جهت قرار شد یک روز به دفتر مجله بروم و با آقای ضابطیان مصاحبه ای داشته باشم. البته قرار شد من از جوان دیگری که در خانواده خود این تجربه راداشته هم درخواست کنم که همراه من باشد. این خود شد یک دردسر جدید. چرا؟ چون هیچ کس شخصا داوطلب این همراهی نشد!!! تا اینکه به یاد دوست عزیزی از دوران کودکی افتادم که می دانستم چندی پیش مادرش به این بیماری مبتلا بوده که شکر خداوند مهربان امروز شفا یافته است. با او تماس گرفتم و موضوع را با او درمیان گذاشتم. با آغوشی باز فورا از این ایده استقبال کرد و با لطف بی دریغش قرار شد ساعت صرف ناهار از محل کارش که اتفاقا و از حسن تصادف چند خیابان بالاتر از دفتر مجله چلچراغ بود، مرخصی بگیرد و با من در این مصاحبه و دیدار همراه باشد.
مصاحبه دوستانه و خوبی بود. راستش را بخواهید من چندان دل خوشی از خبرنگاران برخی مجلات و روزنامه های روز ندارم. چراکه قبلا به ضرورت شغلی چندین بار مصاحبه هایی انجام داده بودم و اغلب موارد امانت داری در آنچه گفته بودم رعایت نشده بود. ولی اینبار موضوع فرق می کرد. من با یک حرفه ای طرف بودم. کسی که امروز یکی از بهترین گفتگ کننده ها و خبرنگاران جوان کشور است روبروی من قرار داشت، بنابراین من نباید از بابت امانت داری در مصاحبه نگرانی می داشتم و نداشتم. و الحق که این امانتداری، در متن مصاحبه ام که این هفته در چلچراغ چاپ شده است، آنچنان رعایت شده که من شخصا بسیار راضی بودم. هر چند صحبتهای دوستم در این گفتار ذکر نشده ولی حتما دلیل موجهی برای آن وجود دارد. بگذارید صحبت که به اینجا رسید از این فرصت بهره ببرم و از زحمات آقای ضابطیان بابت چند صفحه مطالب خواندنی و جالبی که در این شماره مجله به موضوع سرطان در جوانان اختصاص داده اند تشکر کنم. آقای ضابطیان از همه لطف و توجهات به این موضوع بسیار سپاسگزارم. زمانیکه خودم درگیر درمان بودم تصویر خانم مانیا اکبری روی جلد مجله نسیم توجهم را جلب کرد! خیلی تحت تاثیر شجاعت ایشان قرار گرفتم که با یک عرق چین بر سر به کار ادامه می دهد. من هم فرد منفعل و ترسویی نیستم بنابراین از اینکه زن قدرتمندی می دیدم بسیار هیجان زده شده بودم. از طریق اینترنت سعی کردم با خانم اکبری ارتباط برقرار کنم که متاسفانه موفق نبودم. ولی مطلب مربوط به ایشان در این شماره دلم را شاد کرد. بهنام دهش پور جوان مهربان و انساندوست امروز باعث شده است که نه تنها همیشه به یادش باشیم بلکه صدها نفر از نتیجه مهر او استفاده کنند. و در آخر دوست نازنینی که پا به پای همسرش از این تجربه رنج کشده و سر بلند در آن پیروز شده بود مرا بر آن داشت که خطاب به او بگویم:
دوست خوبم! مسیری که طی می شود شاید سخت باشد ولی موهبتی است که نسیب شده برای تغییر و تعالی، پس از ذکر خاطره اش سربلند باش.
این مصاحبه رو می تونید در این آدرس بخونید:
http://40cheragh.org/40cheragh/News.aspx?NID=397&Keyword=غزال%20چگيني
روز گار خوبی است. خداراشکر. به امید سلامتی و شادی برای شماو تا بعد

Monday, February 05, 2007

چند خبر جدید

سلام بر همگی
روزها آنچنان سریع می گذرند که چیزی به سال نو باقی نمانده! من امروز برای شما چندین خبر جدید دارم: خبر اول اینکه به همت و توجه دوست بسیار عزیز جناب آقای منصور ضابطیان این هفته در مجله چلچراغ (متوجه شدم که چهل نیست بلکه چل است!!!!) در چندین صفحه متوالی درباره سرطان در جوانان صحبت کرده اند و اتفاقا مصاحبه ای با من نیز در این بخش چاپ شده است. و اما خبر دوم؛ از طریق این وب لاگ با دوست خوبی آشنا شدم که ایشان هم همتجربه هستند و وبلاگی هم به آدرسی که در زیر نوشته شده دارند و از شما دعوت می کنم به این وب لاگ هم سری بزنید. خبر بعدی درباره حرکت جالب امسال وزارت بهداشت است که به همکاری انستیتو کنسر ایران هفته ای را در بهمن ماه به نام هفته سرطان نام گذاری کرده اندو به همین مناسبت برنامه و یا به قولی جشن خیریه ای در آخر این هفته برگزار می کنند که در سالن اجتماعات کانون پرورش فکری در خیابان حجاب برپا خواهد شد. و اتفاقا انستیتو کنسر از من به عنوان یک بهبودیافته فعال در زمینه سرطان خواسته است که در برنامه روز جمعه ساعت 9 صبح برای مدت بیست دقیقه درباب تجربه سرطان صحبت کنم!!! موضوع هیجان انگیز اینجاست که می توانم درباره موسسه سپاس هم تبلیغ کنم! که از همینجا مراتب شادمانی وصف ناشدنی خود را پیرامون این قدمهای کوچک ولی امیدوارکننده اعلام می دارم:)))و اما آخرین خبر و آن هم افتتاح یک حساب بانکی برای دریافت کمک های مالی و وجوه حق عضویت موسسه سپاس در بانک سامان، شعبه پاسداران، شماره 349285 به نام اینجانب یعنی غزال چگینی است. امیدوارم همگی هفته بسیار خوبی پیش رو داشته باشید.در ضمن تا یادم نرفته آدرس وب لاگی که دربالا در مورد آن صحبت شد به این قرار است: