Wednesday, April 04, 2007

بخواه که زنده بمانی

دوست من سلام
چند روزیست که به تو فکر می کنم و جنگی که مشغولش هستی. می خواهم حس کنم آنچه حس می کنی را، می خواهم درک کنم آنچه فکر می کنی را. می خواهم بدانی چقدر دوستت دارم. زیرا می دانم در چه مسیر پر پیچوتابی هستی. می دانم چه روزها و شبهایی می گذرانی. می دانم هر لحظه را به چه دل آشوبه ای سر می کنی. همه اینها را میدانم و این را نیز می دانم که تو نزد خداوند بسیار عزیزی که چنین آزمون دشواری را پیش پایت گذاشته. پس برای من هم بسیار عزیزی، که می دانم در چه نبردی پایداری می کنی. دوست دارم بدانی که من اگر زنده ام به عشق تو بود و به عشق دیگرانی که همچون من و تو درد کشیدند و پوست انداختند و دوباره متولد شدند.دوست دارم بدانی که قلبم برای دردی که می کشی می تپد. دوست دارم بدانی چقدر تلاشت برایم ارزشمند است.ای شکوفه تازه شکفته که امروز به این درد دچاری، بگذار خورشید به چهره مهربان و درخشانت بتابد و گرمت کند که می دانم از درون چه بورانی به پاست. بگذار عشق من در قلبت راه یابد. بگذار به تو بگویم که چقدر تو مهم هستی.تو! تو بسیار بسیار مهم هستی. تو برای خانواده ات، برای دوستانت و برای من و از همه مهمتر برای خودت بسیار با ارزش و اهمیت هستی. تو توانایی که سرنوشتت را به بهترین نحو هدایت کنی. تو در عین جبر مختاری. تو توانایی که عشق را در قلبت چنان بپرورانی که سرسختی این کوه عظیم را چون آبی جاری از بین ببری. می دانم، خسته ای. می دانم، نا امیدی. ولی من هم روزگاری نه چندان دور بسیار خسته بودم. من هم دردمند بودم. من هم در ناامیدی منجمد شده بودم. ولی گرمای عشق و شفقت قندیلهای جسم و روحم را ذوب کرد. پس بگذار از راهی که پیمودم و تو در آغازش هستی با تو بگویم. بگذار به تو آن چراغ روشن در دور دست را نشان دهم. بگذار همه این عشق را با تو تقسیم کنم. تنها کاری که از تو می خواهم این است: بخواه که زنده بمانی

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home