Saturday, February 10, 2007

اولین برنامه معرفی برای سپاس

دوستان من سلام،
جمعه ،دیروز 20 بهمن؛ به همت انستیتو کنسر و وزارت بهداشت برنامه ای با عنوان اولین همایش اطلاع رسانی در باره سرطان به منظور آگاهی رسانی برای پیشگیری و چگونگی برخورد با این بیماری برگزار شد. روز سه شنبه گذشته از انستیتو کنسر با من تماس گرفتند و خواستند که در این برنامه صحبتی داشته باشم. متن سخنرانی من به قرار زیر است که برای مطالعه شما اینجا آمده است.

تجربه عجیبی است! نه تنها خود نمی دانی با چه طرف هستی بلکه دیگران هم نمی دانند با تو چطور برخورد کنند. خود در صدد کشف این تجربه و کشف توانایی ها و نا توانی هایت هستی، در حالیکه دیگران در حال کشف تواند! سعی می کنی محکم بایستی و توانت را حفظ کنی و درمقابل، دیگران برایت اشک می ریزند.
با خودت چشم در چشم می شوی و اعماق ناشناخته وجودت را کشف می کنی، ولی خانواده ات، دوستانت و اطرافیان دلسوز تنها شاهد وجود رنجور و خسته ات هستند. تو رنج می بری، دیگران پا به پای تو رنج می کشند! تو هر از چندی به بهانه ای اندک دلت شاد می شود، ولی دیگران هنوز غمگینند! تو اکنون حتی از مرگ هم نمی ترسی ولی عزیزانت از فردایی که ممکن است تو نباشی وحشت دارند!

این چه تجربه سهمگینی است که چون تندبادی زمین و زمان زندگی را بهم می ریزد! تا دیروز طعم آب برایت مفهومی نداشت، امروز در آرزوی یک لیوان آب گوارایی. تا دیروز اگر موهایت نا مرتب می شدند از خود ناراضی بودی ولی امروز مویی وجود ندارد. تا دیروز هیکلت متوازن، رخسارت گلگون و دلت سرخوش بود! اما امروز همه آنچه داشتی و نمی دیدی، همه آنچه سعادتمندت می کرد و متوجه نبودی از تو گرفته شده تا قدرشناس باشی! قدرشناس یک لحظه شاد، قدرشناس وجود سلامت و قدرشناس تمامی نعمات ریز و درشت خداوند.

پزشک تشخیص داد که توده ای در جمجه ام وجود دارد. نمی دانست به مغز هم رسیده یا خیر. گفت باید ابتدا جمجمه شکافته و بخش درگیر برداشته شود. پس از اعلام نظر پاتولوژی، می توانست نظر قطعی بدهد. ترسیده بودم ولی ظاهرم آرام بود. از شدت هیجان ناشی از این خبر حافظه کوتاه مدتم بشدت ضعیف شده بود. پزشک معالجم می گفت: تو هرچقدر که دختر شجاعی باشی نمی توانی استرس ناشی از این موضوع را نادیده بگیری. اما من چنان گنگ و گیج بودم که انکار زمان برایم متوقف شده بود. اطرافیانم دورم را شلوغ می کردند تا در خود فرو نروم. روزها و شبها به همت خانواده و دوستانم شلوغ و پر رفت آمد شده بودند. اما من همچنان مغروق ذهن خود مدام در حال فکر کردن بودم. 27 سالم بود. در اوج جوانی و در زمانی که رویاهای زندگیم را دست یافتنی می دیدم همه چیز داشت از پیش دستم دور می شد. روزهای اول به گیجی گذشت، روز های پس آن به خشم از اینکه نمی توانستم به زندگی فعال روزانه ام رسیدگی کنم. بعلت عمل جراحی مغز و پس از آن شیمی درمانی های قوی روزها را خیره به پنجره اتاق دراز کشیده بر تختم می گذراندم و از اینکه از جریان پر شور زندگی آنچنان دور افتاده بودم بشدت غمگین بودم. دلسردی و غم احساساتی بودند که در پی خشم بر من چیره شدند. حساس شده بودم و تنها. سعادتمند بودم که خیل فراوانی از دوستان مهربان را در اطراف خود داشتم، ولی از درون آنچنان تنها بودم که گویا بی کس ترینم!

تسلیم اراده خداوند، تصور می کردم باید منتظر زمان باشم تا زروان برایم چاره بیاندیشد. اما نتایج آزمایشهایم بد و بدتر می شدند. به ظاهر تلاش می کردم. شیمی درمانی های سنگین و فشرده، درمانهای مکمل انرژی و رفلکسولوژی، دعا و مراقبه و هرآنچه که در آستین تجربه داشتم بیرون می کشیدم تا بهبود یابم اما همه چیز همچنان ساکن بود. راکد و خاموش هیچ تصویر مشخصی از آینده نداشتم. که تلنگری مرابه خود آورد. من اراده نکرده بودم که شفا بیابم. این نکته مرا به فکر برد و سه روز تمام یک نفس فکر کردم. روز چهارم که صبح از خواب برخاستم رویای عجیبی دیده بودم. شب قبل و در پی سه روز دعا و مراقبه از خدا خواسته بودم که مفهوم عشق و شفقت حقیقی آنچنان که باعث شفاست را به من نشان دهد. رویایی دیده بودم عجیب و به وضوح مفهوم سوال خود را درک کرده بودم. از آن روز امید من برای پیگیری درمانم از طریقه پزشکی رایج و مکمل صد چندان شد. با خود اراده کردم: من نباید بمیرم!

هفته بعد طبق روال معمول باید آزمایش خون می دادم. جواب دو هفته بعد آمد. نتایج به میزان قابل توجهی بهبود یافته بودند. این خود دلیلی شد برای امید بیشتر و اطمینان از مسیری که طی می کردم.

من پوست انداختم. انسان جدیدی شدم با قدرتی باور نکردنی. متوجه بودم زجری که متحمل شدم و درسی که گرفتم آن همه اعتماد به نفس و ساده انگاری در من ایجاد کرده است که در چشمان مرگ خیره شوم و او را دست خالی به دیار باقی بفرستم. زندگی می کنم آنچنان که سالها زنده ام و آنچنان که ساعتی بعد خواهم مرد. قدر هر لحظه را می دانم و تمام تلاش خود رابکار می گیرم تا هیچ فرصتی را از این دوره مغتنم زندگی دوباره از دست ندهم.
بعد از دو سال درمان بالاخره به وضعیت ثبات رسیدم. پزشک معالجم جناب آقای دکتر عیسی بایبوردی، استاد علوم روحیم که مایل نیستند نام ایشان برده شود و از همه مهمتر خودم از وضعیت موجود راضی هستیم.

اگر روزی که من با این بیماری روبرو شدم یاوری داشتم همتجربه، شاید اوضاع سریعتر به روال عادی باز میگشت. من و سرطان هم را نمی شناختیم. از قدرت هم بی اطلاع بودیم. از استراتژی هایی که برای جنگ با هم طرح می کردیم خبر نداشتیم. سرطان مرا به زمین می کوبید و من سرطان را. و من پیروز شدم.
و به شکرانه این پیروزی می خواهم هر آنچه در این مسیر پر پیچ و خم آموختم در اختیار کسانی بگذارم که به تازگی جنگشان آغاز شده، کسانی که شاهد مبارزه عزیزی بوده اند و کسانی که امروز آنها هم در تجربه پیروزی شفا با من سهیمند.

خوشبختم که راه مسوولیتم را در این جهان یافته ام. خوشبختم که همچون جنگاوری پیروز یاورانی مهربان یافته ام و با هم راهی را پیش گرفته ایم برای خدمت به همه هموطنان همتجربه.
هم اکنون برای سپاس از سلامتی پس از سرطان در حال ثبت موسسه فرهنگی و هنری سپاس هستیم. با این انگیزه که همه ما درسهایی که آموختیم را در اختیار عزیزان همتجربه قرار دهیم و با این فرهنگ آشنا شویم که سرطان پایان زندگی نیست و می تواند ترسناک نباشد.
این زندگی تازه را سپاس می گوییم و به شکرانه سلامت خود به دیگران یاری می رسانیم.
با امید سلامت و شفا برای همه انسانها

3 Comments:

At 12:35 PM , Anonymous Anonymous said...

سلام. به شدت هر چه تمام تر براتون دعا می کنم. من سرطان نداشتم اما لمسش کردم. می فهممش.

 
At 11:36 PM , Anonymous Anonymous said...

خیلی خوشحالم برات
آورا

 
At 3:07 AM , Anonymous Anonymous said...

سپاس از شخصی که پس از مرگ همسر خود را وقف معاتجه بیماران سرطانی کرد.
نسیم

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home