آی دنیا، من دارم می پرم! نوشته شرمین نادری
آی دنیا، من دارم می پرم! نوشته شرمین نادری
در بیست و چهارسالگی درست وقتی دوست دارم بدوم و راه بروم پایم می لرزد، دکتر بانگرانی می گوید: ((تومور استخوانی...)) و من صدای عجیبی ته دلم می شنوم اما این صدای دردناک له شده استخوان نیست، صدای عشق است که می آید نجاتم بدهد، عشقی مثل شیر و عسل گرم، وقتی که گلو درد داری
مادرم سرش را گذاشته روی زانویم و با صدای لرزان درد من را صدا می کند توی سر خودش. فکر می کند من خوابم، اما من نیستم و دارم می لرزم. ساعت چهار صبح است و او مثل روحی که از دیوار رد می شود خودش را به تخت من رسانده، بعد تر وقتی تومور چندساله توی سر مادر، مثل سیبی زهرآلود از آن بالاها توی زندگیمان می افتد، می دانم که مادر درد مرا با خودش برده است
تومور زانوی من سرطانی نیست، توده ای از سلولهای عجیب است که برای لرزاندن دل من آمده، این را توی دفترم می نویسم و می دانم که برای دل آدمهایی که درد می کشند باید کاری بکنم و همان موقع شروع می کنم به نوشتن در چلچراغ....مرگ نه، که عشق به زندگی
غزال چگینی می خندد، خوابیده روی تخت و به سرش کلی باند پیچیده اند، من عین فضولها رسیده ام و تازه دارم با غزال دوست می شوم. دوستی ما توی بیمارستان شکل می گیرد و من آن خواهش عجیب چشمهای غزال را از دنیا فراموش نمی کنم، چشمهایش مثل کسی است که که می خواهد از کوه بپرد و از کوه می خواهد آن پایین تر دستهایش را برای گرفتن او دراز کند. آرام و آسوده.....دیوانه وار و عجیب
غزال دوباره سپاس می گوید و آرزویش برای آدمهایی که تازه می خواهند مبارزه را شروع کنند، اما نه فقط مبارزه با سرطان، که مواجه با زندگی برای عاشق شدن، برای ازدواج کردن، کار کردن، مسافرت رفتن...غزال چگینی یک آدم است و من هم یک آدم هستم، دختران همان آدمی که برای اولین بار توی زمین قدم زدند، ما داریم قدمهای اول را بر می داریم
باور کن پیوستن به "سپاس" نیرویی دارد که همه تلخی به جا مانده توی زندگیم را مثل آبی که صبح موقع مدرسه رفتن خوابهایم را می شست، با خودش می برد و پاک می کند. باور کن به "سپاس" برای تو هم همان نیرو را دارد، اگر ته دلت جایی، لحظه ای بخاطر سرطان از دست داده ای....
تا به حال نه توی هیچ وب لاگی نوشته ام، نه در بند این صفحه آبی عجیب بوده ام، رازی بود که تو می دانستی، حالا بیا باهم بنویسیم برای مشتاق کردن چشمهایی که خواهش بزرگی از دنیا دارند، آی دنیا، من دارم می پرم! دستهایت را برای بغل کردن من بلند کن!
در بیست و چهارسالگی درست وقتی دوست دارم بدوم و راه بروم پایم می لرزد، دکتر بانگرانی می گوید: ((تومور استخوانی...)) و من صدای عجیبی ته دلم می شنوم اما این صدای دردناک له شده استخوان نیست، صدای عشق است که می آید نجاتم بدهد، عشقی مثل شیر و عسل گرم، وقتی که گلو درد داری
مادرم سرش را گذاشته روی زانویم و با صدای لرزان درد من را صدا می کند توی سر خودش. فکر می کند من خوابم، اما من نیستم و دارم می لرزم. ساعت چهار صبح است و او مثل روحی که از دیوار رد می شود خودش را به تخت من رسانده، بعد تر وقتی تومور چندساله توی سر مادر، مثل سیبی زهرآلود از آن بالاها توی زندگیمان می افتد، می دانم که مادر درد مرا با خودش برده است
تومور زانوی من سرطانی نیست، توده ای از سلولهای عجیب است که برای لرزاندن دل من آمده، این را توی دفترم می نویسم و می دانم که برای دل آدمهایی که درد می کشند باید کاری بکنم و همان موقع شروع می کنم به نوشتن در چلچراغ....مرگ نه، که عشق به زندگی
غزال چگینی می خندد، خوابیده روی تخت و به سرش کلی باند پیچیده اند، من عین فضولها رسیده ام و تازه دارم با غزال دوست می شوم. دوستی ما توی بیمارستان شکل می گیرد و من آن خواهش عجیب چشمهای غزال را از دنیا فراموش نمی کنم، چشمهایش مثل کسی است که که می خواهد از کوه بپرد و از کوه می خواهد آن پایین تر دستهایش را برای گرفتن او دراز کند. آرام و آسوده.....دیوانه وار و عجیب
غزال دوباره سپاس می گوید و آرزویش برای آدمهایی که تازه می خواهند مبارزه را شروع کنند، اما نه فقط مبارزه با سرطان، که مواجه با زندگی برای عاشق شدن، برای ازدواج کردن، کار کردن، مسافرت رفتن...غزال چگینی یک آدم است و من هم یک آدم هستم، دختران همان آدمی که برای اولین بار توی زمین قدم زدند، ما داریم قدمهای اول را بر می داریم
باور کن پیوستن به "سپاس" نیرویی دارد که همه تلخی به جا مانده توی زندگیم را مثل آبی که صبح موقع مدرسه رفتن خوابهایم را می شست، با خودش می برد و پاک می کند. باور کن به "سپاس" برای تو هم همان نیرو را دارد، اگر ته دلت جایی، لحظه ای بخاطر سرطان از دست داده ای....
تا به حال نه توی هیچ وب لاگی نوشته ام، نه در بند این صفحه آبی عجیب بوده ام، رازی بود که تو می دانستی، حالا بیا باهم بنویسیم برای مشتاق کردن چشمهایی که خواهش بزرگی از دنیا دارند، آی دنیا، من دارم می پرم! دستهایت را برای بغل کردن من بلند کن!
5 Comments:
برای تو و برای غزال بسیار خوشحالم.
و برای خودم که با شما آشنا شدم
shermin.. hamoon dokhtar baa mazehe ke mige dar iran faghat mard-haa harf mizanan :))
سلام دوست عزيز و خوبم
مدت هاست ازت خبر دارم و خوشحالم كه جايي مثل سپلس وجود دارد.شرمين 10سال است كه مادرم با ام اس دست و پنجه نرم مي كند اما پايگاه محكم و ثابتي مثل سپلس ندارند.شما خوشبختي ش.ن
سلام شرمين جان
من بشير براتي ام از خوانندگان 40 چراغ تونستي سري به پرسه ام بزن
غزال پرید ! برای همیشه
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home